صدرا  جونم صدرا جونم ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

صدرا عشق مامان

پسری از جنس پاییز با بوی بهار...

چهارمین بهار عسلک

سکوت صدای آب بوی شکوفه ها بوی کاهگل نم خورده ولی خودمانیم آدم گاهی دلش بهار می خواهد … سلام صدرایم سلام عشق کوچکم..... عید امسال با خوشی های پی در پی تموم شد صفحه ای سفید رنگ باز کردیم وتموم کینه ها را کنار گذاشتیم وبه همان کاغذ سفید رنگ خیره شدیم تا روز هایمان رو به سفیدی کاغذ سفید کنیم ولک ولوکی نداشته باشد ... امیدم لحظه تحویل سال خونه بودیم وبیدار تو در خواب شیرین ورویای خوش بیدارت نکردم تا فردایی راحت وپسری با انرژی داشته باشم بعد تحویل سال خوابیدیم وساعت 6 صبح بنا به قرارمون که حرکت به سمت تهران خونه عمه اینا بود بیدار شدیم واول روز 94 صبج زود خودمون و زدیم به راه . پسرم تو مسیر رفت اروم و...
17 فروردين 1394

اخرین پست سال 93

** چه پرشتاب اند ساعت ها در روز ، روزها در ماه و ماه ها در سال و سال ها در عمـــــر ....**یادش به خیر به روزهایی که منتظر امدنت بودیم یادش به خیر به روزهایی که  منتظر شور وهیجان اولین تولد واولین تکاملت بودیم یادش به خیر به روزهایی که در غم وشادی ودر بیماری کنار هم بودیم وهستیم( امین ) امدم بگویم سه سال وسه ماهگیت مبارک فدای تو مادر بند بند وجودم به یک نفسِ تو بند است! همان نفس بیسکوییتی و شیری ات! خدایم ، مهربانم...بی نظیرم... صبرم را بیشتر کن....در برابر سیر تکامل این کودک...از هر نظر...کودکم می خواهد قدمهای بزرگتر بردارد...نکند مانع شوم...نکند عشقم دست و پایش را ببندد....می خواهم رها باشد...بالنده تر از همیشه با...
21 اسفند 1393

3سال و2 ماه و7 روزگی عسلک

دلم برای اینجا تنگ شده دلم برای دوستام تنگ شده ............. روزهای کودکی صدرا پسر عزیزم در حال گذره پسر شیطون وبازیگوش ونیاز به مراقبت در کنارم نفس میکشه وبزرگ میشه زندگی انقدر روی دور تنده که حتی ثانیه ها هم ارزشمندن و بین اینهمه کار، اگر زمانی باقی باشه، دوست دارم که اون زمان، به بودن در کنار پسرم و تماشای کودکیش بگذره.. - دوست دارم بتونم هر وعده غذای تازه بهش بدم - دوست دارم بتونم هر بار که طلب می کنه باهاش بازی کنم - دوست دارم بتونم به موقع شرایط خواب و استراحتش رو فراهم کنم - دوست دارم اگر وقتی باقی میمونه دوربینم رو دستم بگیرم و این لحظات گذرا رو ثبت کنم -  و هزاران چیز دیگه که دوست دارم و وقت کافی براشون ندا...
24 بهمن 1393

باورت میشه که همه دنیای منی

پســـــــــر....هرجا تو هستی...پُر از فرشته است...گاهی خودِ خــــــــــــدا رو حس می کنم...یه وقتایی که نه از دست من کاری برمیاد...نه هر کسِ دیگه ای...حتی فرشته ها!   فرشته کوچولویم ماهگردت مبارک   عشق ابدی من سلام دلمان خوش بود به لحظه لحظه ی بالندگی ات...به دندانِ سفیدِ تازه واردت....به جهتِ رویشِ مویت..به انگشت کوچکِ دستت ... نشان هم میدادیم ثانیه های بیادماندنی و بکرِ بالندگی ات را...و دل می بستیم به اینکه تو بی تایی در جهانمان! همین تنها بودنمان...همین خلوت بودنِ خانه ی عشقمان مزید بر علت شد...که تو هوا بشوی و ما نفس بکشیمت..گویی دم و بازدممان را می شمردی...
19 دی 1393

HAPPY NEW YEAR 2015

I am dreaming of white Christmas , with every christmas card i write, May your days be merry and bright, and May all your christmases be white.Happy Christmas به یه کریسمس سفید فکر میکنم، با هر کارتی که برای کریسمس آماده میکنم، آرزو میکنم که همه ی روزهات شاد و آفتابی (روشن) باشن، و امیدوارم که همه ی کریسمس هات سفید باشن. کریسمس مبارک شاهزاده ی کوچکم کریسمس مبارک   Wishing You a Happy Christmas and to hope the New Year too. Will be a very prosperous Healthy and Happy Time for you..!! با آرزوی کریسمس وسالی خوش برای شما.اوقاتی...
11 دی 1393

یلدای 93 در 3سال و17 روزگی

چهارمین یلدات مبارک ملوسک مامان............ شب یلدا همیشه جاودانی است زمستان را بهارزندگانی است شب یلدا شب فر و کیان است نشان ازسنت ایرانیان است به صد یلدا الهی زنده باشی /انارو سیب وانگور خورده باشی اگر یلدای دیگر من نباشم تو باشی وتوباشی سلام به عشق کوچولوی خودم وسلام به همه ی دوستای گلم که در ثبت خاطرات ناز دونم همراهم بودن وباوجود اونا انرژی میگیرم . پسر گلم ملوسکم از اینکه دیر به دیر میام منو ببخش میخوام خاطراتتو از روز سومین تولدت تا به حال بگم .ملوسکم تصمیم گرفتم امسال تولدتو تو مهد پیش دوستات بگیرم هم برا تو کلوچه تنوعی بشم هم برا ما . 17 اذر روز دوشنبه...
4 دی 1393

صدرایم سه سالگیت مبارک.............

      دیشب آمدم روبرویت نشستم ...نگاهت کردم، چشمـــــــهایت! از صبح حالم عجیب بود و تو اینطور بَندِ دلم را تاب دادی...از صبح دلم خلوت میخواست...درست مثلِ هفده اذر هر سال! که دل توی دلم نیست...چشمهایت را که دیدم...آرام گفتمت... و من با اولین نگاهِ تو آغــــــاز شدم نفسِِ مادر...نگاهم کردی و شرمنده ی این همــــه معصومیت و پاکی و مهربانی ات شدم...نگاهت تازه نبود... همان نگاهِ سه سال پیشِ بود! (همان نگاهی که توی اتاقِ عمل وقتی توانِ حرف زدن نداشتم...صدای دکتر امیری  را فقط می شنیدم. ..میخوای ببینیش خیالت راحت بشه که سالمه؟ بیا اینم پسرِ خوشگلت که اینقدر اذیتت کرد..ببین چه سفید و نازه...داره نگات میکنه ....
20 آذر 1393

35 ماهگی عسلک شیطون بلای ماواینروزای قشنگ بی تکرارش

        این روزها همه ی وجودم چَشم شده.... این روزها خوب است...خوش حالم! از این بلوغ!!! از این رشد.. این سه سال ما کاشتیم....حالا باید مراقبت باشیم فقط ...تو ریشه دوانده ای...تو رشد کرده ای...سخت می شود خاکت را عوض کرد...حالا باید نظاره گر باشیم...خاک و آب و نور را برایت فراهم کردیم ...حالا نوبت توست.... برو پسر....به سویِ نور و روشنی... این روزهایِ دوست داشتنی....که می فهمی....درک می کنی..حس می کنی...نه از جنسِ کودکی...که کمی بزرگتر... این روزها را می بلعم....با جانم...به اندازه ی روزهایِ بی تکرار گذشته، اشتیاقی وصف نشدنی دارم برای روزهایِ آتی... صدرا! تو کی اینقدر بزرگ شدی؟ در نظرِ ...
1 آذر 1393

این روزای گل پسری وماه محرم 93

محرم 93 وکودک 34 ماهه ی من وعشق سینه زنی     السلام علیک یا اباعبدلله... محرمی دیگر آمد و تو سی وچهار  ماهه شدی... امسال.. شیرخواره نبودی عزیز جانم....اما داغِ دلِ رباب باز هم برایم تازه بود... امسال تو درست روزهای عاشقی سی وچهارماهه شدی... امسال هر بار تو گفتی : مامان آب می خوام...بابا توجاس؟! دلم صداریم ! مُــــــردم... امسال توی سی وچهار ماهه ؛ پیامبری ات را به حق ادا کردی...وقتی اشکهایم را دیدی و پرسیدی و پرسیدی و پرسیدی و..... رسیدیم تا آنجا که گفتی... .چرا امام حسین ُ تُشتَن؟ و من جوابی برایت نداشتم جز اشکهایم.... این محرم و سی وچهار ماهگی تو...برایم ارزشمند بود...نمی د...
9 آبان 1393

خدا حافظ پستونک

سلام به  یکی یه دونه ی خودم که روز به روز عاشقتر میشم پسمل خوردنی من اواخر شهریور ماه که  مریض شدی ولب ودهانت زخم زد دیگه از اون به بعد پستونک نمیخوری فدات شم که پستونک تو برام یه غول شده بود که هر وقت فکرشو میکردم داغون میشدم فکر میکردم حالا که صدرا سه ساله هم بشه من نمیتونم از پستونک بگیرمش ویه طوری هم به خونسردی زده بودم که میگفتم دیگه خودش وقتی بزرگ شه  نمیخورده یعنی در اواخرش این شکلی هم شده بودا وقتی تو یه جمع یا پارک وهر جایی که مهمون بودیم نمیخوردی فدای پسر باهوشم بشم من الــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهی............... این بیماری باعث شد تا منم از فرصت استفاده کنم واز پستونک بگیرم فکر نمیکردم این قدرا هم...
17 مهر 1393