35 ماهگی عسلک شیطون بلای ماواینروزای قشنگ بی تکرارش
این روزها همه ی وجودم چَشم شده....
این روزها خوب است...خوش حالم! از این بلوغ!!! از این رشد..
این سه سال ما کاشتیم....حالا باید مراقبت باشیم فقط ...تو ریشه دوانده ای...تو رشد کرده ای...سخت می شود خاکت را عوض کرد...حالا باید نظاره گر باشیم...خاک و آب و نور را برایت فراهم کردیم ...حالا نوبت توست....
برو پسر....به سویِ نور و روشنی...
این روزهایِ دوست داشتنی....که می فهمی....درک می کنی..حس می کنی...نه از جنسِ کودکی...که کمی بزرگتر...
این روزها را می بلعم....با جانم...به اندازه ی روزهایِ بی تکرار گذشته، اشتیاقی وصف نشدنی دارم برای روزهایِ آتی...
صدرا! تو کی اینقدر بزرگ شدی؟ در نظرِ دیگران همان صدرا کوچولوی همیشگی هستی و برایِ ما صدرا کوچولویِ بزرگ...
رفتارمان را بزرگ تر کردیم....
عزیزدلم...بزرگِ کوچکم....قدمهایت را هرچقدر می خواهی بزرگ بردار...خریدارم حتی به قیمتِ این تغییراتِ شیرین...مگر این روزها همان آرزوهایِ دلم نبود؟ مگر منتظر نبودم؟ مگر روزها را نمی شمردم تا تو به اینجا برسی...
خدایا شکرت...
یه مدتیه که بلاوشیطون شدی حسابی ؟من نمیگما همه میگن ماشالله پسرتون چقدر شیطونه ها//ولی شیطنت های پسرم خرابکاری نیست و برا همین همه ذوقشو میکنن ولی کسی روجز من عصبی نمیکنه (بدو بدو وبپر بپر وفرار وشیرین زبونی )
از ابراز احساسات کوچولو :
مامان من قسنگه خوسکله
مامان چسات چقدر قشنگه
مامانی خیی خیی خیی دوشت دالم
میگم صدرا جون چقدر ؟دستای کوچولوت رو باز میکنی ومیگی ژیییییییییییییییییییییییااااااااااااااااااااااااااااااااددددددددددددددد(زیاد)
صدرا جون از وقتی که میرم سر کار موقع برگشت به خونمون انقدر اذیتم میکنی که نگو...................مثل نی نی کوچولو ها میچسبی بهم ودیگه کنار نمیری .موقع خوابیدن یه بلایای سرم میاری دیگه اخرش بابایی میگه صدرا زشته نکن (روی من دراز میکشی هی بدو بدو نه سر میشناسی نه شکم ونه پا )
صدرا جون یه چند مدتیه که دست رو بزرگترا دراز میکنی که خیلی بدم میاد وچند بارم تنبیه ت کردم اصلا م دوست ندارم نگرانم از این کاره زشتت
یه چند روز قبل باهات شوخی میکردم که صدرا بابات چقدر لاغره تو هم میگفتی بابای تو لاغره در اخر از بحث وجدل خسته شدم گفتم بابای من کیه ؟گفتی اصغر ه(اصغر پدر شوهرمه )
یه روز صدرا کل اتاقشو به هم ریخته بود ...........وقتی که وارد اتاقش شدم واون شکلی دیدم با اعصبانیت روبه صدرا گفتم :اااااااااااااااا چه خبره اتاقتو این شکلی کردی .
صدرا :با نرمی وارامش کامل بیا اتاق وجمع کن .(عین خیالش نبود)
مامان فاطی از خود برا تو داستان ماشین ها رو ساخته که موقع خواب برات میخونه. وقتی میای خونه میگه برام قصه بگو قصه ماشین هارو .............منکه برات تعریف میکم میگی نه تو برت (بلد) نیشتی منو ببر خونه مامان فاطی برام قصه بگه .......
پسرم 2 اذر هم بردم معاینه ی چشم که خدا رو شکر چشای نازت هیچ مشکلی نداشت وبا خوشحالی برگشتیم خونه عشق کوچولویم دوست دارم دوست دارم دوست دارم .