صدرا  جونم صدرا جونم ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

صدرا عشق مامان

پسری از جنس پاییز با بوی بهار...

بیست ماه 16 روزگی ملوسک

  نازدونه،دردونه،ماه خونه، عشق مامان ،عمر مامان،شاه مامان بیست ماه و16روزگیت مبارک عزیز دلم ،شروع بیست ماهگیت رو بهت تبریک میگم. لحظه ها و ثانیه ها دارن تند تند میگذرن و تو داری زود زود بزرگ میشی و من اصلاً باورم نمیشه انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدی ، هنوز فکر میکنم که تو همون صدرا کوچولوی دو وجبی هستی که با ترس و لرز بغلت میکردم و حمومت میکردم . الان که نگاه میکنم میبینم چقدر زود گذشت حالا دیگه خودت حرف میزنی ، تنهایی میدوی و از در و دیوار بالا میری . دیگه نیازی نیست با ترس حمومت کنم حتی بدون من هم میتونی حموم بری و اب بازی کنی. یه روزهایی ارزو میکردم با من حرف بزنی تا از تنهایی در بیام حالا اینقدر شیرین زبون شدی که...
13 شهريور 1392

مهد وکودک و ماهم تجربه کردیم

مهد کودک عزیزم امروز تصمیم گرفتم که تورا ببرم مهد ساعت 11 رسیدیم مهد تورا از من گرفتن وبردن طبقه بالا وتو خیلی گریه کردی گلم وقتی یاد مامانی می افتادی صدای گریه تا پای کوچه های بالایی میرفت ولی گلم بند دلم باید تحمل کنی عزیزم باید مستقل شی ومهر مادر ی من نیز اجازه نمیداد ولی چه باید کرد وقتی تو گریه میکردی چشمانم پر اب میشد ودلم از دوری تو پرپر  ساعت 12 تو رو اوردن با اون دست های کوچکت منو محکم گرفته بودی گلم دیگه تنهات نمیزارم این اولین واخرین تنهایی بود هم برای تو و من  .عزیزم برای این که هزینه ی مهد را اول از من گرفتن  با ید چند جلسه را تحمل کنی ولی با مدیر در این باره صحبت میکنم  که تورا تنها نزارم د...
25 مرداد 1392

واکس 18 ماهگی

      گل من نازنینم دوردونه ی من امروز هم خوشحالم هم ناراحت امروز دیگه اون کاوس مادر تمام شد و واکسن 18 ماهگیتو زدیم عزیزم ناراحتم به خاطر واکسن وگریه تو در مرکز بهداشت  و ان لحظه احساس درد را من نیز داشتم جیگر مامان وخوشحالم که تو بعده واکسن نه تب داشتی ونه پا  درد  چون مرتب بهت  استامینیفون میدادم درسته یه کم اذیت شدی مامانی ولی اینم به خیر گذشت انشا الله واکسن 6 سالگیت وزن 13/400 قد84   ...
21 مرداد 1392

بدون عنوان

برنامه تابستون وپارک گل پسر عزیزم قاصدکم جیگرم رویایم هر چی که برات بگم بازم کمه .جمعه این هفته رفتیم پارک  شمیم  خیلی برای تو خوش گذشت برای ما هم همینطور گلم تو دیگه از پله های سرسره بالا میری مامانی فدات شه به کلی دیگه کارات و خودت انجام میدی وواسه خودت مرد کوچک شدی امروز در پارک گفتن بچه ها رو میزارن مهد واسه یکی دو ساعت میخوام منم امتحان کنم عزیزدل مادر به خاطر اینکه تو مدرسه رو دوس داری ببینم تحمل تنهایی داری یا نه فردا میریم مدرسهههههههههههههههه   ...
20 مرداد 1392

لالایهات یادم نره

  چقدر برات قصه بگم دوباره خوابت ببره چقدر نوازشت کنم تا تو به باور برسی این دوتا دستای منه تو اون روزای بی کسی وقتی بابای قصه هات خم شده پیش روی تو اگه چروک صورتش می بره آبروی تو لالایی هام یادت نره لالایی هام یادت نره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره از روزای که مشت من با دست تو وا نمی شد تو خواب و بیداری تو هیچ کسی بابا نمی شد اون که تو اوج خستگیش خنده ی رو لباش بودی شب که به خونه می رسید سوار شونه هاش بودی لالایی هام یادت نره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره لالا لاگلم  لالایی کن دلبرکم خواب پریشون نبینی ای غنچه بانمکم لالاکن گلکم لالایی کن گل پسرکم چشاتو گریون نبینم گریه نکن دردونکم لا...
19 مرداد 1392

بهترین یار مادر

  بهترین یار مامان سلام پسر کوچولوی من، این روزها من دیر به دیر میام و به وبلاگت سر میزنم . خودم هم نمی دونم چرا؟ ولی انگار هرچی بزرگتر میشی بیشتر دوست دارم لحظه هامو با تو بگذرونم تا با کامپیوتر و اینترنت. تو بهترین یار و یاوری هستی که دارم مثل یه فرشته با من حرف میزنی و تو دل پاکت هیجی به جز رویاهای کودكانه نیست . حرفهات به من آرامش میده. لذت با تو بودن رو با هیچی عوض نمیکنم و نمیخوام حتی یه لحظه دلت بشکنه از اینکه احساس کنی مامانی سرش با یه چیزه دیگه ای به غیر از تو گرمه .تو برام همه چیز و همه کسی ،دیگه کلمات رو کامل میشناسی وتمومم جملات و کامل میگی و میفهمی .منم لذت این لحظات اینروزا چی کنم روبیشتر میگی  مثلا میگم...
10 مرداد 1392

مهمونی 2

مهمونی مامانی امروز میخوام وب مو خودم اپ کنم دیروزهفتم ما ه مبارک رمضان بود که ما خونه ی ماما بزرگ دعوت شدیم اخ جون من مهمونی رو خیلی دوست دارم مامان میگه خونه ی این واون بیشتر از خونه خودمون غذا میخورم و حواسم بیشتر به خوردنه .عصر قبل افطاری لباس قشنگی مامانم تنم کرد وموهامو شونه زدم و  مامانی منو بغل کرد وبرد  طبقه پایین بعنی خونه ی مامان بزرگ دیدیم که چند تا مهمون دیگه هم داریم خاله صدیقه خاله  بابایی هم اومدن اولش یکم ناز کردم و تو بغل مامان وبابا موندم بعد یکم یخم اب شد ودیگه خونه رو زیرو رو کردم وهمه  هم مشغول کنجکاوی وشلوغ کاری های من بودن راست وقت خوابم هم نم خواستم بریم خونه تا چیزی ر...
5 مرداد 1392