صدرا  جونم صدرا جونم ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

صدرا عشق مامان

پسری از جنس پاییز با بوی بهار...

تولد آنیل وروزهای ب یاد ماندنی پسرکم

عزیزترینم  بالاخره تونستم بعد چن ماه بیام وبرات بنویسم چقد دلم تنگ شده بود چقد حرف دارم وموقعی که میخوام شروع کنم همه چی میپره  تنها چیزی که در یاد دارم عشقی هست که روز ب روز بیشتر میشه  *می‌دانی؟ می‌دانی از وقتی دلبسته‌ات شده‌ام همه جا بوی پرتقال و بهشت می‌دهد؟ از وقتی تو آمدی و شدی جانمان...شدی نبضِ حیاتمان...شدی نورِ روزگارمان. این روزها که توانمند شده ای..که درست مثلِ یک آدم بزرگِ‌ کوچولو می مانی...این روزها حرفهایت دوباره همان میدانِ دلدادگی را محیا کرده.... صدرا؛ روزگار این روزها بدون تو معنا ندارد..گنگ است...لال می شود ! تو شدی زبان...
9 فروردين 1396

روزهای زمستونیه ما

صدرایم تو شنیدنی مث شعر خواستنی "چون رویا مث یک قصه ی تازه گقتنی برای دنیا تو تقدس طلوعی تو عقیقی تو قشنگترین نگینی از همه دنیا واسه من تویی که قشنگترینی اولینی "اخرینی تو برام عزیز ترینی تو همیشه بهترینی جای ماه تو اسمونه ....تو چرا روی زمینی ؟ تو ی دنیا مهربونی با خودت تو سینه داری تو خوبی و  محبت هیچ موقع کم نمی یاری توی اسمون قلبم تویی ماه مهربونم ماه من ...
8 دی 1395

روز میلاد تو معراج دستهای من است

روز میلاد تو,معراج دستهای من است؛ وقتی که عاشقانه تولدت را شکر میگویم... تو پنچ ساله  شدی نفسم؟! چه ارام... چه خوش... چه باعظمت... خدایا چقدر دوستم داری ...ممنون... چه حس و حالی دارم...باز هم چشمهایم خیس شد... به بزرگی مهربانم قسم....این چند روز فقط به خودم...تو...زندگیمان. .فکر کردم... هیچ حرفی برای گفتن نیست و هزاران حرف ناگفته ... فقط بدان تمام هستی ام به نفسهایت بند است... تو ارام جان مایی.... تولدت مبارک فرشته ی من جشن تولد صدرا کوچولو با تم اسپایدر من امسال در جمع فامیل و دوستان نزدیک در یک مهمانی  نسبتا جمع و جور خودمانی تولد پسرک نازنینم را ج...
24 آذر 1395

فرخنده باد سالروز تولدت

لذتی برتر از این نيست كه جوانه ای در درونت بپرورانی و از آنگاه که قدمهای لرزانش را به این دنیا می گذارد فرشته نجاتش شوی و نیازهای کودکانه اش را با دل و جان برآوری و روزی نه چندان دور از آن زمان که شیره جانت را شبانه خسته و ناتوان در دهانش می نهی یا دست و پاهای ظریف و ناتوانش را نوازش می کنی روی دو پاهای کوچکش بایستد و چند قدم تا آغوشت را، با خنده و هیجان گام بردارد و خودش را روی وجودت رها کند؟ گرمای تنش را حس می کنی و تو هم در شادی این گام بزرگش به سوی آینده شریک می شوی... وصف ناپذیر است که زماني به چشمهایم مینگری و با نگاه و لبخندت همراهی مرا می طلبي!   یا وقتی مشغول کارهای روزانه در آغوشت گرفته ام و با تکه ای نان سرگرمت ک...
16 آذر 1395