24 ماهگیت مبارک دلبرکم
یا لطیف...
وقتی بدنیا آمدی...
وقتی تو را روی سینه ام گذاشتند و تاکید داشتند؛ سرت رو بلند نکن! تکون نده!
برای لمست...برای باورِ بودنت! دست هایت را گرفتم...
انگشتانم را لای آن مخملِ چند سانتیِ بهشتی گذاشتم و تو محکم چسبیدی ام...
حس ات کردم...نفسم در نمی آمد تا عمیق نفس بِکِشم ت...حتی ، هق هق هایم کارساز نبود...با شصتم روی پوست ابریشمی ات را نوازش میکردم...قلبم قلبم قلبم...یادت می آید جانکم؟
دستهایت...
این دوسالگیت حضورِ پاک و بی نظیرت ، وقتی می خواستم بخوابم...برای لمسِ حضورت...باز انگشتم را کفِ دستت رها می کردم و تو باز...
دستهایت...
مهربان ترین دست های دنیاست برای من!!!
امروز...وقتی سرم توی گوشی بود...بعد از هزار بازی و کاردستی و آرایش کردنم!
وقتی دفترچه ی پوه را پیدا کردی و با ذوق گفتی : این مالِ منه! پیداش تردم!
امروز وقتی که خودکارها را باز ولو کردی و شروع به خط خطی کردن شدی...و من گوشه ی چشمم پیشت بود...میدانم هیچ از نقاشی نمی دانی...حتی مداد هایت را هم خوب دست نمیگیری...رنگ شناسی و رنگ بازی را از استادی...اما نقاشی را....
یک لحظه من کجا بودم که ندیدم!!!!
و تو با برگه ی دفترچه ی پوه برگشتی و گفتی : _مامان ببین ! تو رو تشیدم!
و من دقیقا همان حسِ زیبایی که انتظارش را می کشیدم ؛ چشیدم...نقاشی تو ، دستانت ، وجودت ، قلبم قلبم قلبم!
ممنون عزیزتر از جــــــــــــــــــــــــــــانم ...
و امروز دستهایت به من آموخت...دلخوشی ها کم نیست...
خـــــــــــــــــــــدا می شود باز خودم را توی آغوشت رها کنم؟! شکرالله