عیدی که بوی مادر دارد مادرم روزت مبارک
سرم را نه ظلم می تواند خم کند ، نه مرگ ، نه ترس ، سرم فقط برای بوسیدن دست های تو خم می شود مادرم . . . . . . . شرمنده می کند فرزند را ، دعای خیر مادر
آه چهکنم که بضاعت بیان حق شناشی سزاوارنهات را ندارم.اندیشه قاصرم و قلم الکنم ناتوانتر ازآن است که بتواند فرشته ای چون تورا بستاید یا به ادای تکلیف، جرعه ای از دریای حق والای مقامت را برگیرد.
چهکنم که توشهای بیش ازاین در چنته ندارم.پس سخاوتمندانه همین دلواژههای سترون و نارسم را بپذیر و همای سعادت ستایشت را بر شانههای لرزانم بنشان.
بزرگوارانه مباهات پذیرش تبریک و تحسینم را از من دریغ مدار و ظل مرحمتت را از سر بیسایهبانم برنگیر.
من امروز، فاخرانه، میخواهم از مقامی سخن بگویم که زیباترین و دلاراترین مفاهیم قاموس تمام ابنای بشر از ازل تا ابد،ملهم از روح اهورایی و جایگاه فرشته گونهی اوست.
مدار روح انگیزترین گلواژهها در زیباترین نوشتهها، شعرها، قصهها، سرودها، سخنوریها و همه هنرهای عالم بر محور خورشید فروزان او میچرخد. ستارههای عالیترین کهکشان مفاهیم انسانی، از تلالوی شمس وجود او چشمک میزند.
براستی چگونه میتوان از عالم و آدم سخن گفت، اما از سمبل همه زیبایهایش یعنی فرشتهای چون تو، جفاکارانه،روی برتافت.چگونه میتوان طبع لطیف انسان و سجایای عالی او را بازشناخت،اما دل در گروی تو نداد.چگونه میتوان پاکترین و باشکوهترین خصایل انسانی را واگویه کرد اما تابش چشم نواز مهپاره رخسار تو را از پس آن ندید.
اصلا" چگونه بدون الهه هستی بخش وجودتو باید دل باخت، رسم عاشقی آموخت، دلداری پیشه کرد،رسم پاکبازی و مهرورزی فراگرفت ، رفیق توفیق شد،گوهر حیا را باور کرد،ارج شرف و قناعت و وفاداری رااندازه گرفت، زنگار جسم و روح را شست و راز روح پرنیانی آدمی در شاخسار دلاویز گلستان خلقت را فهمید؟!
با این همه احسان و جایگاه والامرتبهای که داری، انصافا" ظلمی هم که بر تو رفته است، مرز ندارد.
آه دلبرم،بگذار از این حرفها بگذرم و خود را و تو را بیش ازاین میازارم.
مادرم، سلطان قلبم،ای برکت افزای زندگیم!
تنها نه بخاطر بهشتی که زیر پای توست ، نه بخاطر نسلی که زاده توست، نه بخاطر لالاییهای دلنوازت، نه بخاطر خونواره چشمان خستهات، نه بخاطر رنجواره بلاکشیات،نه بخاطر سرشت مهرآگینیات، نه بخاطر سرسبزی قلب پاکبازت،نه بخاطر زیبایی نازکی خیالت یا تردی روح دلنوازت،نه بخاطر پاکی احساس دلارایت، نه بخاطر طراوت آسمان چشمان ابریت و نه بخاطر...حقشناسانه تو را میستایم.
به خاطر شور بالغ خدارنگیات، بخاطر شاهکار شعور شرف مداریت ، بخاطر گوهر دردانه حیا و نجابتت،بخاطر کولاک گرم جوش گذشت و ایثارت ، بخاطر راز فاخر و حس زیبای مادری ات، بخاطرترک برداشتن بلور نگاه نگرانت،بخاطر آتشفشان پرگداز سوختنوساختنت،بخاطر غرقشدن بلمجوانی وآسایشت دردریای توفانزده بیقراریهای من و بخاطر همه آنچه که به من دادی یا ندادی و بخاطر خودم که سخت به تو دلبستهام، دیوانهوار دوستت دارم و مغرورانه بر تو میبالم و خاضعانه منتت را میکشم.
آه مادرم ، سرورم ، تاج سرم، سلطان بیتای وجود خاکسارم!
بیا بهت عشق بیپایانم را که از شعشعه بت رویت آکنده است، در مردمک نگاه بیتابم بنگر و بر بزرگی و تلالوی جاه و جلالت ببال.بیا با سخاوت دعای خیرت به ساحل فلاح روانهام ساز، چون بیتو هیچم، بیبرکت خشنودی تو سزاوار لهیب سوزان دوزخم، پس اگر هستم یا امید به فردای روشن دارم ، فقط چشم طمعم به سفره کرم توست.
مادرم، مهرانهام ، جانانهام ، نازدانهام!
در روز مبارکت،روی ماهت را میبوسم و باامید به کرم آفرینشگرت،بیتابانه، چشم به راه آمدن سالی دیگر و روزی دیگر همامیز به عطر نفس مسیحایی توام.