این چند هفته ای که گذشت
سالاد درست می کردم...یادم نیست تو چه می کردی...فقط شنیدم گفتی: مامان فرشته.
هوا نبود که نفس بکشم!
برگشتم دیدم باز روی اُپن نشسته ای...روی جای ممنوعه! چشمانت برق می زد! موهایت باز خوشرنگ تر از همیشه شده بود...چالِ گونه ات دلم را مالش داد...می خندیدی...
یک نگاه عاشقانه ی پاک!
باز گفتی : مامان فرشته...
گفتم : جانم؟
گفتی : بیا بغلت کنم...بیا تا بپرم تو بغلت! بیا عقب تر!
آمدم جلوتر...دستانم را آنقدر باز کردم تا وقتی می پری توی آغوشم خوب جا شوی...که شیرین فشارت بدهم...جگرگوشه ی من..
گفتم : چرا میگی مامان فرشته؟...من اسمم مامان ........
گفتی : آره خوب تو مهربونی دیگه...مامان فرشته ای!
امروز صدرا؟ همین امروز من فرشته شدم...چوب کاری میکنی پسر؟ قلبم تیر کشید...طاقت اینهمه گذشت و پاکی و مهربانی ات را نداشت...همین امروزی که دلم از روزگار گرفته بود و سرِ دل کوچک تو تلافی کردم...هرچند ناخواسته!!!!!!
بوسیدمت...در دل فدایت شدم...هزار بار...گفتم ببخشید مامانی اگه امروز مهربون نبودم..
گفتی : مهربون بودی دیگه....تو مامانی فرشته ای...دوستت دارم.
آهنگ گذاشتیم و با هم رقصیدیم...از همان آهنگ های آرامی که من تو را بغل میکنم و تو دست دور گردنم می اندازی و دست دیگرت را توی دستم... این سو و ان سو میروم..از آن رقص ها که به هردویمان خوش می گذرد...دلم میخواست این مامان فرشته گفتنت را توی قلبم حک کنم...چرخیدیم...چرخیدیم...چرخیدیم...و من صدای قهقهه های کودکانه ات را لبریز شدم...
فدات بشم عزیزم.
خــــــــــدای جان....می شود کمی صبورتر....کمی آرام تر...کمی صدراترم کنی...؟
می شود من مثل او بشوم..نه او مثل من؟