رمضان ۱۴۰۰ روزه گرفتن
به نامش که جانم داد... صدرایم.... فرشته ی منی....پاک و صاف و صادق! اینقدر گفتار و رفتارت صداقت دارد که در مقابلت کم می آورم! هستی من مثلِ فرشته ها توی خانه مان وقتِ سحر و افطار بَزم مان را کامل می کنی....خدا را می آوری پایین....سر سفره مان! پسر جان اولین روزه گرفتنت مبارکمان باشد قبول حق فرشته ی کوچک... تو هنوز فرشته ای... تو هنوز بوی خدا را میدهی ... پر از نوری ... الحمدلله ...شکر الله...ماشالله. بماند به یادگار از اولین هایت ...ناب ...بی بازگشت ....ثبتشان میکنم برای روزهای دلتنگیم.... ...
صدرایم بهارم تویی....
سلام بهار زندگیم سلام صدرایم چقدر زیباست با تو نو شدن چقدر دلنشین هست پسر جان عمر میرود و روزهایش با تو خوش است صدرایم ؛ جانکم ؛ خیلی وقت هست که برایت ننوشتم دلم برای خانه ی وبلاگیت تنگ شده بود چقدر درگیر کلاس انلاین و درس و مشقت شدم این روزها باعث شده زیادتر بهم وابسته بشیم و چن برابر همدیگر رو دوست داشته باشیم امسال متفاوت تر از هر سال بود عید رو خونه موندیم و در کنار هم از با هم بودنمون لذت بردیم و دانستیم که خودمون برای خودمان کافی هستیم این را فهمیدم که پدر و پسر تمام زندگیم هستین دوستتون دارم عشقای من بمانین برایم ❤ این چن تا عکس بماند به یادگار از بهار ۱۴۰۰ دایی داداشی گلش ❤ ...
عکسایی از روز مادر ۹۹
خدایا بابت نعمت قشنگت شکر شکر شکر ...
این روزهایمان ؛ شب یلدای 99
❄❄❄❄❄❄❄ 💛💛💛💛💛💛💛💛💛 💚💙💜💛❤ 😇😇😇😇😇😇 😚😚😚😚😚😚😚 شب یلدامون 😍😍😍😍😍😍😍 🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉 💛❤💜💙💚 😍😍😍😍😍😍😍😍 ...
تولدت مبارک تمام هستی من
🍁پسر پاییزی من🍁 وارد نهمین بهار زندگیت شدی دلم برای روزهای شکلاتیمان تنگ شده دلم برای کودکانه ات تنگ شده عجب زود گذشت این نه سال 17آذرهر سال! که دل توی دلم نیست نه سال پیش چنین روزی پر بودم از انتظار ! چه انتظار شیرینی برای دیدن روی ماهت لحظه شماری میکردم خوابم نمی برد خوابم نمی برد هنوز منتظرم ...! و این برایم عجیب است! امروز هر چن ثانیه یک بار نگاهت کردم ... بویت مستم کرد ...نگاهت ...چشمانت....مهربانیت ... برایت دعا کردم...در نهمین سالروز میلادت عجب شبی هست چه حس و حالی دارم ... باز چشمانم...
روزهای قشنگمون ؛کارنامه ی دوم پسر جان
یا رزاق... یک روز عالي...باغ مادر جون . بساط عيش و نوشت هم براه بود..سيخ و كباب و هيزم و آتش... كباب ها را تو به سيخ كشيدي...باد زدي ...آرّه كردي ...فوتبال پدر و پسري ، تجربه ي زیبای کاشت درخت ... ميبيني صدرایم تو حال همه چيز را خوب ميكني....آسمان ، زمين، من ، بابا، كائنات! تو بخندي و راه بروي و نفس بكشي كافيست... همين كه حرف بزني و شيرين زباني كني ،سوال های عجیب و غریبت بپرسی و صدايت در گوش زمان بپيچد كافيست... خدايا هزاران سجده ي شكر...براي مهربونیت پسر عزیزم نازدونه ام امروز یکی از بهترین روز های زندگی من است چون شاهد موفقیت تو بودم موفقیتی که با سختی و تلاش بسیار زیاد کسب کردی به تو افتخار می کنم ...
تولدم ؛ شب های قدر؛ و این روزهایمان
صدرای بی نظیرم وقت طلاست...بارها این جمله رو شنیده بودم اما...از وقتی تو هستی(پاینده باشی مادر) طلا بودنش رو درک کردم تو شدی تمام دنیای من وبابایی که از داشتنت احساس خوشبختی میکنیم وهرشب تو این شب های قرنطینه ای دوتایی برات کلی وقت میذاریم وباهات عشق میکنیم...شدی ملکه ذهن زندگی ما که برای هرکاری اول به تو بعد به راحتی تو واخر به تو فکر میکنیم اخه تو معنای زندگیمون هستی... پسرم برکت زندگیم چقدر خدا مهربونه که نعمتی به زیبایی تو به من عطا کرده هر روز و هر ثانیه شکرگزارم بابت داشتنت زیبای کوچک من دوستت دارم تا ابد افطاری امشبمون که در کنار عزیزانم خیلی خوش گذشت خدا سلامتشون کنه شب بی...
📚📣
یا لطیف... از دیده برون مشو که نوری وز سینه جدا مشو که جانی آن دم که نهان شوی ز چشمم مینالد جـــــــــان من نهانی کتابِ دوم را اِنتخاب کردَم "بیشعوری"چه کتاب جالبی بود چقدر چیزهای زیادی یادم داد که حتی نمی شود درباره اَش نوشت ولی حتما هرکس باید بخوانَدَش ....فکرش را نمیکردم که در این روزهای قرنطینه ای بدون حد و مرز کتاب خوان بِشَوم مثل گذشته چقدر ذوق خواندن دارم تا کتابی را تمام نمیکردم دست بردارش نبودم... دارم فکر میکنم این روزهای قرنطینه ای آن چنان هم که فکرش را میکردیم بد نبود ؛ در کنار هم بودن را یاد داد .. یاد داد قدر عزیزانمان را بدانیم ...و از همه مهمتر انسانیت را یادمان داد ... ممنونم کرونا ...
تو خودت شعری...
این قرارِ کتابی مان...برای من هم خوب است...مثلِ قبل کتابخوان شده ام و ذوقِ سال های قبل را دارم ....البته مهم نیست که بعد از دورِ لذت بخشی که در میان کتاب هایم میزنم...باز برمیگردم کنارِ همان قفسه ی درباره ی کودکان..مهم این است که احساس رضایت دارم... کتابِ اِنتخابی اَم به بچه ها گفتن، از بچه ها شنیدن است...کتابِ تمرین و راهکار است...عالی! می آیی کنارم...دراز میکشی.. _مامان میشه بلند بخونی ؟ لبخند میزنم.. شروع به خواندنش میکنم ... می گویی مامان! جان دلم.. میخواهم برایت شعر بخوانم.. تسلیمِ خواسته هایت میشوم بخوان جانکم .. شروع به خواندن میکنی از شعر های خود درآوردیت را آنقد...