صدرا  جونم صدرا جونم ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

صدرا عشق مامان

پسری از جنس پاییز با بوی بهار...

ارام جانم

1392/11/27 23:56
نویسنده : مامان صدرا
686 بازدید
اشتراک گذاری

ارام جانم بخواب

 

سلام پسملم خوشحالم که وقت اوردم که به وبت سر بزنم چون از دست وروجکم حتی وقت نمیکنم سرمو بخارونم پسرم اتیش پاره شدی خیلی شیطون بلا گنجشک شیرین زبون موش خونه هر چی بابتت بگم بازم کمه

پسرکم پریروز گهواره نوزادیتو اوردم که خونه رو زیاد کثیف نکنی که کاشششششششششش نمی اوردم  چه بلای سر من اوردی بااین تختت .همه اسباب بازیها تو ریختم توش ولی هر کدوم بعد کمی بازی پرتاب به اون ور خونه و ای مامانی من با تو چی کنم  بعد هم وقت خوابت رسید که گفتم به پاهام بندازم که بخوابی که نشد گفتی باهمین تخت کوچکم که ختی پاهات بیرون میزد  خوابیدی بعد خواب گفتم بزارم زمین بخوابی که یه دادی زدی که اونجور که برداشته بودمت گذاشتم تو تختت که مامانی حریفت نمیشه تسلییییییمم

نمیدونم دندون در میاری خیلی نق میزنی خدایا کمک بچه 22 ماهم باش که محتاج دعاتم  هر روز برات دعا میکنم که یکم اروم وقرار داشته باشی یه چند روزی بهتر بودی که از دیروز زیادوزیادتر شده

بیا از شیطنتهات و خرابکاریهات بگم :دیروز رزلب مامانو برداشتی وبه سروصورت ماهت زدی که منم از فرصت استفاده کردم ووو به کل دستات زدم ویه مهر یادگاری روی کاغذ سفیدزدیم وتوهم حال میکردی که مامان شریک خرابکاریهام شده  که بعد عکسشو میزارم

عاشق ریختن اب روی فرشی  4.5تا پستونک داری که از منم اب میخوای تا اونا روتمیز کنی 

هر وقت میرم تا ظرفا رو بشورم قبل من اماده رفتن به اوپن اشپز خونه و از اونجا هم منتقل میشی به ظرف شوی

امروزا کارت شده روی پشتی مبل دوستداری اونجا بشینی و از اونجا پرت بشی و میگی هوپپپپپپ

عاشق ماشین بازی شدی از این ور خونه  به اونور خونه  همممممممممممم اونم با صدای مهیب

 

 

اون زبون شیرینتو میخورم هاااااااااااا

 

مادرانه

 

 

یا حق...

مگر چقدر دل داری پسر که قرار است تنگ هم شود؟؟

صدرا این اشک های از سرِ دلتنگی ات ، آتشم می زند !

چقدر دلیل بیاورم...


دل تنگی سخت است جان مــــــادر می دانم...

چقدر حواست را پرت کنم...

 

چقدر برایت از مسافت و دوری بگویم...


چقدر برایت فلسفه ببافم...

برای تویی که هر وقت ذرت بو می دهم...می گویی: بابا جون برام درست تَرد ...مثل بابا جون!

گاهی نمی شود کاری کرد...گاهی که می گویی: من بابامو میخوام هیچ کار نمیشود کرد

درست مثل وقتی که کوچه ای را شبیه کوچه یمامان جون می بینی و داد می زنی...خونه ی مامان جون اومدیم؟!!

و ...

کاری از دستم برنمی اید جانکم...والعصر می خوانم و روانه ی دلت می کنم...تا صبور شود...

راست می گویند...آدمِ دلتنگ حرف حالی اش نمی شود...لطفا فلسفه نبافید!

من به فدای دلت...اندکی صبر سحر نزدیک است...سیرابشان می شویم...صبر کن پسر...دیگر اشک نریز جانِ من!

خـــــــدای صدرا...هوای دلش را داشته باش....مهربانی اش برایم ارزش دارد...شکرالله...ماشاالله...لاحول ولا قوه الا بالله

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)