صدرا  جونم صدرا جونم ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

صدرا عشق مامان

پسری از جنس پاییز با بوی بهار...

مادرانه

1392/4/8 22:17
نویسنده : مامان صدرا
252 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم،پاره ی تنم،روحم،نفسم،عشقم،زندگی.....

آری،...به تو میگویم زندگی، که با آمدنت به من زندگیِ دوباره بخشیدی.....

نفسم، که بدون تو وجودم بی معناست.....

تو آمدی و پاره و تکه ای از تنم، بدنم شدی،.....روحم شدی، عشقم شدی.....

عشقی دوباره.....

آنروز که تو تازه در وجودم رخنه کرده بودی، آنروز که سخت بیمار بودم و طبیبان به من میگفتند: نباید، نباشد، نمیشود که تو باشی،  باید بروی....!

آنروز به اندازه ی تمام عمرم گریستم....میخواستمت، بودنت را میخواستم، نمیخواستم از وجودم جدا شوی،.... ولی میگفتند باید بروی، نباشی، اگر باشی سالم به این دنیا نمی آیی.....

به آنها اعتنا نکردم و فقط گریستم، گریستم، گریستم....و از خدا ماندنت و بودنت را خواستم،....مثل طفلی که مادرش را گم کرده باشد سراسیمه در خیابان ها میگشتم و میگریستم،....

میخواستم کسی را پیدا کنم که به من بگوید: نه، میتوانی حفظش کنی، میتواند باشد.....

پدرت آنروز تنها مرهمم بود، تنها یاورم بود، همراهم بود، همراهِ همیشگی در سختی هایم.....

میگفت:حفظش میکنیم، نمیگذاریم برود، با ما میماند،..

و مرا نزد طبیبی برد که گفت: میشود، بماند، به دنیا بیاید،....سالم.....

مثلِ آبی بود بر آتشی که به وجودم افتاده بود....آرام شدم، اُمید پیدا کردم، حفظت کردم.....

اما از آنروز تا روزی که پیشم بیایی دلهره داشتم، میترسیدم، آشفته بودم....نکند خوب نباشی،  نکند سالم نیایی،....نکند،  نکند،  نکند.....

امشب باران می آمد، زمین تَر شده بود، چشمانِ من نیز....تو شاید اولین بارانِ زندگی ات را نظاره گر بودی، مبهوت نگاه میکردی و چشمانت پُر از سؤال بود؟؟؟؟

یادِ آنروزِ زمستانی افتادم که بالأخره انتظارم تمام شده بود و قرار بود در آغوشت بگیرم،...باران نمی آمد،...ولی هوای دلم بارانی بود.....

خوشحال بودم، اما نگران، آشفته، هراسان...

فقط منتظرِ لحظه ای بودم که صدایت را بشنوم، صورتِ زیبای مثلِ ماهت را ببینم، از خدا میخواستم فقط سالم باشی....سالم....سالم.....

لحظه ی موعود فرارسید و اولین صدای گریه ی زیبایت را با گوشهای خودم شنیدم، خبرِ سلامتی ات را اول خودم شنیدم، روی مثلِ ماهت را همان لحظه دیدم و مثلِ باران اشک ریختم....

بُغضِ نُه ماهه ام فروپاشیدو ریخت، اشکهایم جاری شد،...اشک،  اشک،  اشک....

همان لحظه هزاران بار خدا را سپاس گفتم، خدایا شکرت که مرا لایقِ نامِ  مادر دانستی،  شکرت که فرشته ی کوچکت را سالم به من بخشیدی، شکرت که دردم را تسکین دادی، زخمم را مرهم بودی.....

خسته بودم، خسته.....و به خوابِ عمیقی فرو رفتم.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان آیسل
13 مرداد 96 9:13
باخوندن متنتون احساساتی شدم....خدا حفطش کنه و همیشه شاد باشه
مامان صدرا
پاسخ
مرسی خانومی محبتخدا انشالله دختر گلتو برات حفظ کنه بغل