این دو تا پسر ویه دنیا عشــــــــــــــــق
یا حق...
خوبِ عزیزم
انگار بعد از دوسالگی ورق برگشت..تو و امیر حسین شدید همبازی و رفیقِ هم...
قبل تر هم بودید اما نه به این شکل....
یک چیزهایی این وسط بود...بزرگتر بودنِ امیر حسین ...خیلی کوچکتر بودنِ تو...ناتوانی در درکِ بعضی بازی ها و انجامشان برای تو...حسِ مسئولیت امیر حسین ...
هر دفعه فروشگاه می رفتید...اجبارا لیستِ خریدی از مامانی فاطمه می گرفتید و دوتایی با هم راهی می شدید...باران بود..برف بود..آفتاب بود..سرد بود...باد بود.. باز هم می رفتید...چند باری امیر حسین گفت آجی خیلی مسئولیت داره..خیلی مواظبشم!
دو ساله که شدی...بالغ که شدی...امیر حسین هم کم کم متوجه شد می تواند رویت حساب باز کند...این روزها اسمِ خانه ی مامانی فاطمه که می آید یک ذوقِ تازه هم توی چشمانت است...ذوقِ بازی و بازی و بازی با دایی امیر حسین !
این روزها خانه ی مامانی فاطمه که هستیم امیر حسین هی می پرسد: آجی کی میرید؟ تا کی هستید؟
باهم کارتون می بینید...سی دی را با هم انتخاب می کنید....امیر حسین توجیه ت میکند که این مناسبِ تو نیست..ترسناکه یکم! دوتا بالش و دوتا ملافه و دوتا ظرف میوه...و دوتا پسر!
با هم جنگل بازی می کنید...بازیِ محبوبِ هردو...سناریو می نویسید..نقش میدهید به هم...تو تابعی...او مراعاتت را می کند...
با هم خانه می سازید...مهمانی می روید...پذیرایی می کنید از هم...
بازیِ فکری می کنید..امیر حسین می داند که تو کوچکی و بعضی قوانین برایت بزرگ است...مدارا می کند...
حمام میروید...با هزار ترفند دایی موهایت را می شورد...آب بازی و کف بازی و ....
کتاب می خوانید...نبات کوچولو حل می کنید..هرکس مناسبِ سنِ خودش را...برای هم می خوانید..امیر حسین برای تو...تو برای من...من برای هردویتان!
و بازیِ محبوبـــــــــــــــتان....کشتی با بابا جون...از راه رسیده و نرسیده می پرید سرش و یکساعتی صدایِ جیغ و دادتان هواست...
و یک دنیا بازیِ شیرین...
این وسط ناراحتی هم دارید..تو قهر می کنی و امیر حسین نازت را می کشد...امیر حسین خسته می شود و تو اصرارش می کنی..هردو سرِ بستنی کاکایویی بحث می کنید و امیر حسین کوتاه می آید...ناراحت می شود اما کوتاه می اید...
الگوپذیری و تقلیدتان هم قشنگ است...دوستش داریم همگی...اینکه پسرها قبل از مهمانی موهایشان را خیس می کنند و به یک طرف شانه می زنند...مثلِ هم! اینکه هردو همزمان از یک خوراکی خوشتان می آید و لقبِ عشق میدهید بهش و برعکس!اینکه عینک آفتابی را تا وقتی آن یکی روی چشمش دارد این یکی هم میزند! اینکه می پرسید دایی امیر حسین چی می خواد بپوشه؟صدرا شلوار لیِ کمرنگ داره؟ اینکه نظر می دهید برای هم.._ این رنگ به صدرا نمیاد یکم! _دایی این شورتت رنگش زشته
خوشحالیِ امیر حسین را حس می کنم این روزها..از اینکه همبازی دارد...تو هم مثل همیشه خوشحالی..از اینکه داییامیر حسین همبازیت است..
دوستتان دارم پسرها...به اندازه ی بلندایِ سقفِ دوست داشتنِ یک خواهر به برادر و به انتهایِ دوست داشتنِ یک مادر به فرزند...
بمانید برای هم...برادرانه...پشت هم...ان شاالله...ما هم دعایِ خیرمان را بدرقه ی راهتان می کنیم...
عاقبت بخیریتان آرزوی ماست.
*دو روز پیش امیر حسین می خواست برود بازی..با دوستاش...تو هم مثل همیشه گفتی منم میام! امیر حسین : آجی نمی تونم ببرمش...آخه مسئولیت داره....بچه ها بیرون تو بازی یهو حرفای بد میزنن برای صدرا خوب نیست که بشنوه..مناسب سنش نیست!
*محاله تو در حضور دایی امیز حسین بی اجازه دست به وسایلش بزنی! چند باری همان اوایل زدی وامیر حسین گفت که باید اجازه بگیری..امیر حسین که کلاس زبان بود....یک روزِ کامل خانه ی مامانی فاطمه بودیم بدون دایی...و تو چقدر دلتنگ...از طرفی با اجازه ی مامانی فاطمه یک دل سیـــــــــر با وسایل دایی بازی کردی...
*میگی: مامان ؛ امیر حسین داییِ منِ...من کیِ دایی ام؟ _تو خواهر زاده شی... _وا من که دختر نیستم! من خواهر نیستم! _ بله می دونم...یعنی بچه ی خواهرشی! _نخیرم! من داداششم! اون داییمه!
*این رابطه ی خوبِ دایی و خواهر زاده ای مدیونِ رفتارِ ما 4 نفر است...همگی دخیل بودند...همگی با هم اتفاقِ نظر داشتیم...به دیگران گوشزد می کردیم...و مراقبِ احساسِ هردویتان بودیم!!!
الحمدلله..شکرالله..ماشاالله.