بابایی /عزیزمی /عمرمی /روزت مبارک .جشن عروسی دایی جون
اگر چه خانه مان کوچک بود وکاه گلی،اماخسته ترین مهربانی عالم،در آینه چشمان مردانه ات،کودکی ام را بدرقه کرد تا امروز به معنای تو رسیدم.می خواهم بگویم ببخش اگرپای درخت سیب حیاطمان،پنهانی،غصه هایی را خوردی که مال تو نبودند.ببخش اگر ناخن های ضرب دیده ات را ندیدم که بخاطر یک لقمه نان حلال در معدن های زغال سنگ آسیب دیدند.ببخش اگر سرفه ها وخس خس سینه ات را به حساب سرماخوردگی گذاشتم.آن روزها سایه ات آنقدر
بزرگ بود که وقتی می ایستادی همه چیز را فرا میگرفت.وقتی کودک بودم ودستانم را میگرفتی خیالم راحت میشد ومیدانستم که هوایم راداری ومن میان ازدحام غریبی گم نمی شوم وتو هیچ وقت دستم را رها نمیکنی. و امروز دوباره دستانم نیاز دارد به گرمی همان دستان.بگیر دستانم را ..بودن دوباره ات در کنار من باعث دلگرمی من است اما موهایت چقدر سفید شده پدر.کمرت هم خمیده وسایه ات چرا کوتاه شده.دستانت میلرزد وچشمانت نیز دیگر خوب نمیبینند.گذر روزگار چقدر پیرت کرده پدرم.اما همین که هستی برایم کافیست. همین که میتوانم بابا صدایت بکنم کافیست.چقدر نگران درس وتحصیل من بودی.دوست داشتی قصر رویاها را برایم بسازی ومن بیخبر از دلواپسی تو.هیچ وقت از یاد نخواهم برد چهره ی خسته ات را وقتی از سرکار برمیگشتی وآن لبخند پرمهرت را که برای جلب رضایت من بود روی صورتت مینشاندی ودست پرمهرت را بر صورتم میکشیدی و من آنوقت از زبری پوست دستت که صورتم را لمس میکرد میفهمیدم مفهوم نان حلال را..آغوش گرمت را برایم میگشودی ومن غرق میشدم در بوسه هایت.بهترین ها را برایم میخواستی ومن غرق رویای کودکی خود بودم.ولادت حضرت علی مصادف باروز پدر راخدمت تمامی پدران عزیزتبریک عرض میکنم.روزتان مبارک .
هر چه دارم از تو دارم ای پدر ای که هستی نور چشم و تاج سر
رحمت بارانی روشن تبار مهربانی از مانده یادگار
همسر مهربانم ومرد کوچک زندگیم روزتون مبارک
ملوسکم جشن عروسی دایی جون مصادف بود با روز پدر که نمیدونی مادر چقدر دلشوره ودلهره داشتم برای این جشن چون مراسم هم برا اقایون بود هم برا خانوما .ملوسکم یه روز قبلش خونه ی مامان جون اینا بودیم که وسایل جشن ویاد بود ها رو بچسبونیم وبنویسیم وچند تا بادکنک که اختراع من بود درستیدیم وچسبوندیم دیوار که خیلی عالی شدن .وبعد میز وصندلی ها رو چیدیم وبا خستگی روز برگشتیم تا خونه ملوسکمون راحت بخوابه تا فرداش زیاد اذیت نشه.
فرداصبح هم با زن دایی رفتیم ارایشگاه که پسرم من که همیشه اقاست اقا تر بودو زیاد اذیتم نکرد تا مامانی به کارای خودش برسه (عشقم دوستت دارم )
ساعات 12 تو رو سپردم به بابایی که برین خونه تا پسملی بخوابه وبا روحیه باشه برای عروسی که شب از خوابش راحت باشیم .منم که کارم تو ارایشگاه تموم شد برگشتم خونه و زودی لباسامو پوشیدم وتو هم خواب بودی ولی نمتونستم بیدارت کنم ولی دل وزدم به دریا ووووو(صدرا /پسرم /مامانی بیدار شو )عزیزم با صدای من بیدار شدی ووقتی نگام کردی یه خنده ای قشنگی رو تقدیمم کردی که به دنیا می ارزه.منم گفتم مامانی خوشگل شدم با صدای ارام ونازی گفتی ارههههههههههه .
ساعت 4 رفتیم خونه ی مامان زن دایی جون که یه پسر اروم و اقایی بودی که اصلا اذیتم نکردی و بعد مراسم تو خونه مامان جون اقایون تو پارکینگ که با تزیینات وچراغانیشون وارکست عین تالار قشنگ و شیک شده بود وخانوم ها هم بالا تو خونه .تو هم تو بغل بابایی بودی و گاه بابا به دلایلی تو رومیسپرد به عمو که واقعا کمک حالمون بود و در صرف شام بابایی با هزار ترفند تو رو اورد بالا وبا گریه وداد وبیداد گرفتی خوابیدی .وبازم ممنوم که زیاد اذیتمون نکردی وبرامون خیلی خوش گذشت ان شالله دایی وزن دایی جون خوشبخت بشن .حالا بریم سراغ عکسا :