این چند هفته ای که گذشت
سالاد درست می کردم...یادم نیست تو چه می کردی...فقط شنیدم گفتی: مامان فرشته . هوا نبود که نفس بکشم! برگشتم دیدم باز روی اُپن نشسته ای...روی جای ممنوعه! چشمانت برق می زد! موهایت باز خوشرنگ تر از همیشه شده بود...چالِ گونه ات دلم را مالش داد...می خندیدی... یک نگاه عاشقانه ی پاک! باز گفتی : مامان فرشته... گفتم : جانم؟ گفتی : بیا بغلت کنم...بیا تا بپرم تو ب غل ت! بیا عقب تر! آمدم جلوتر...دستانم را آنقدر باز کردم تا وقتی می پری توی آغوشم خوب جا شوی...که شیرین فشارت بدهم...جگرگوشه ی من.. گفتم : چرا میگی مامان فرشته؟...من اسمم مامان ........ گفتی : آره خوب تو مهربونی دیگه...مامان فرشته ای! امروز صدرا؟ همی...
نویسنده :
مامان صدرا
0:23