صدرا  جونم صدرا جونم ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

صدرا عشق مامان

پسری از جنس پاییز با بوی بهار...

حرفای بامزه صدرا کپلو ..............

  حرفای با مزه از صدرا کپلو مثل هلو :     مامان بیا بریم خونه مامان فاطی قول میدم با امیر حسین شیطونی  نکنم .   صبح که از خواب بیدارمیشه اول به صورت من نگاه میکنه میگه مامان برو ارایش   کن میگم صدرا جون مگه من بدم اینطوری میگی نه برو خودتو خوشگلتر کن .   یه روزی مامان فاطی موها شو رنگ میکرد میگی مامان تو هم موهاتو قرمز کن   من اینطوری دوست دارم ای شیطون برو موهای عشقتو قرمز کن .   روزی چند بار بهم میگی مامان بزار بزرگ بشم کار کنم برات از اون ماشین بزرگا   میخرم سیاه دوس داری یا سفید خودتم در جواب م...
22 تير 1393

این دو تا پسر ویه دنیا عشــــــــــــــــق

  یا حق... خوبِ عزیزم انگار بعد از دوسالگی ورق برگشت..تو و امیر حسین  شدید همبازی و رفیقِ هم... قبل تر هم بودید اما نه به این شکل.... یک چیزهایی این وسط بود...بزرگتر بودنِ امیر حسین ...خیلی کوچکتر بودنِ تو...ناتوانی در درکِ بعضی بازی ها و انجامشان برای تو...حسِ مسئولیت امیر حسین ... هر دفعه فروشگاه می رفتید...اجبارا لیستِ خریدی از مامانی فاطمه  می گرفتید و دوتایی با هم راهی می شدید...باران بود..برف بود..آفتاب بود..سرد بود...باد بود.. باز هم می رفتید...چند باری امیر حسین  گفت آجی خیلی مسئولیت داره..خیلی مواظبشم! دو  ساله که شدی...بالغ که شدی...امیر حسین  هم کم کم متوجه شد می تواند رویت ح...
19 تير 1393

اخ جـــــــــون 31 مـــــــــــــاهه شــــــــدم

  ماهگیت مبارک قند عسلم     صدرای من! کاش این روزها....چشمهایم هر چه میدید ضبط میکرد...با همین کیفیت! گوشهایم هرچه می شنید ذخیره میکرد....با همین وضوح! دستهایم ...تنم...آغوشم...خاطره ی این لحظه های کوچکی و بغل کردنهای بی حسابت را زنده نگاه میداشت...با همین تازگی! کاش بوی تن و گردن و دهانت...را شکلات پیچ میکردم...برای روزهای بی بیسکوییتی ام! کاش قلبم...توان دلتنگیِ این روزهای بی بازگشت را داشته باشد... دلم به شیرینی روزهای پیش رو خوش است... و امـــــــروزم را تا میتوانم می بینمت! می شنومت! میبویمت! در آغوش می گیرمت... بیا بغلم پسر...بیا وقت تنگ است...بیا تا عمیق نفس بکشم...
14 تير 1393

ماه مبارک رمضان وکوتاهی موی صدرا جونم ......

سلام عشق مامان سلام نفسم سلام جونم     یا لطیف... وقتی خدا می خواست تو را بسازد، چه حال خوشی داشت،  چه حوصــله ای !  این مـوهــا، این چشم هــا ....  خودت می فهمــی؟  من همه اینها را دوست دارم.     پرنس کوچولوی من دیروز روز شنبه وقت ارایشگاه داشتی که چند روز قبلش تصمیم داشتم تا یه کم موهاتو کوتاه کنیم ولی دلم نمیومد ولی این بار دل وزدم به دریا این کارو عملی کردم .عزیز دلم موهات خیلی اذیتت میکردن حتی تو این فصل خلاصه با بابایی هم مشورت کردیم و.......به کوتاهی موهات راضی شد .صبح با مامان فاطی راهی ارایشگاه شدیم وموهای نازت کوتاه وکوتاهتر شدن وقتی ارایشگر...
8 تير 1393
1