صدرا  جونم صدرا جونم ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

صدرا عشق مامان

پسری از جنس پاییز با بوی بهار...

شرح حال پسرک به روایت تصویر

      وقتی خسته ای اززندگی وقتی هیچ شانه ای برای تکیه ودرددل کردن نداری وقتی جایی نداری که دردای دلتو بارون کنی و بباری وقتی حتی حق نداری فریاد بزنی  وقتی دوتاچشم کوچولوکه عاشقشی همه زندگیته همیشه دارن بهت نگاه میکنن ومجبوری برای اینکه دل کوچیکش نلرزه همیشه لبخند بزنی مجبوری بیای اینجا تمام نداشته هاتو تمام دردهاتو تمام آرزوهاتو بنویسی همشونو بنویسی و بقیه بخونن و برات لایک بزنن وتودرمقابل لطفشون لبخند پسرم صدرایم تموم دارو ندارم عشقم چقدر عاشقانه لبخند میزنی حتی اگر دلتنگی مادرم چند وقتی هست که از دلتنگیهایت عذاب میکشم نمیدانم فریادم هم هیچ اثری نداردبا بزرگ شدن تو این مسیولیت وعشق به...
28 بهمن 1392

پاره تنم 23 ماهگیت مبارک

۲۳ماهه شدی...و من هنوز تب دارِ همان نگاه اولِ روز دیدارمان هستم...ای زیباترین آغازم...همان نگاهی که در سکوت بود...که سرشار از ناگفتنی ها بود..چه کردی که ناگفته هایم شد احساس...   این روزها حرفم نمی اید...مگر احساس لب تَر کند...چیزی بگوید... آخر من چقدر بگویم دوستت دارم ...؟! گرچه گاه تکرار زیباست ...تقدس دارد... این روزها تو در پی کشف دنیایی و من در پی کشفِ معجزه ای چون تو...تو گاه از تکرار خسته میشوی و من تشنه ی تکرار و تکرارِ هرلحظه و هر بالندگی و هر دلبری ات... برای منِ مادر...تکرار کودکانه هایت...مقدس است...خواه به آوای ماما گفتنت باشد!...که عجیب دل می لرزاند...مگر جز جان چیزی میشود گفت؟! عطر...
28 بهمن 1392

شیرینی زندگیم

                                 به نام خدایی که با شکرش به ارامش میرسم     چقدر گلم شیرین ودل ربا شدی چقدر خواستنی وشیرین زبون شدی دیگه پسرم تمام کلمات و میگی و من وبابایی با شنیدن تمام حرفات قند تو دلمون اب میشه و همیشه قربون صدقت میریم هر لحظه  صدای دلنشینت همه جای خونه میپچه چقدر لحظه ی شیرینی  عزیزم میخوام تو این لحظه باشی وبزرگ نشی که اون کلمات شکسته و با اون صدای نازک که میگی همیشه در گوشم بماند چقدر شیرین میگی  چقدر از صبح تا شب مامان میگی مامان فد...
28 بهمن 1392

بای بای پوشک

  روزها و شبها مثل برق میان و میرن و من مادر, عاشقانه بزرگ شدن میوه دلم رو به نظاره نشستم.. چقدر همه چیز سریع داره اتفاق میفته..صدرای من انگار همین دیروز بود که تو فرشته کوچولو رو تو بغلم گذاشتند و برای اولین بار تو بیمارستان مامان جونت پوشکت رو باز کرد که کلی پی پی کرده بودی و چقدر خوشحال شدیم ... اما باید بگم امروز دیگه مستقل شدی و دیگه پوشک نمیشی... هر روز داری بزرگتر و مستقل تر میشی و دل من برای کوچولوییهات روز به روز تنگ تر میشه... اما بزرگ شو... مستقل شو... مرد شو پسر کوچولوی شیرینم...   پسرم به خاطر دونه های قرمز که کنار لب وپاهات بودند مجبور بودم پوشکت نکنم  ومامان گلم پسر باهوشم که با هام همکا...
28 بهمن 1392

پنجمین سالگرد ازدواج

  اذر ماه سال 86   من با بهترین مرد دنیا عهد و پیمان جاودانه بستم که تا لحظه ای نفس دارم در کنارش باشم گذشت.... پنج سال از آن روز و آن پیمان گذشت....با تمام پستی ها و بلندیهایش گذشت....با تمام خوبیها و بدیهایش گذشت....ولی من همچنان عاشقت هستم...عاشق مهربانیت....عاشق یکرنگیت ...عاشق صداقتت... عاشق فداکاریت و عاشق وجودت و خودت که بهم آرامش میده و با آمدن پسرم, گلم, میوه دلم این عشق چندین برابر شد.... اما گاهی دلخوری هایی پیش میاید که مثل طوفان زود گذر زندگیم را در برمی گیرد اما هیچ چیز باعث نمیشه که عشق و علاقه ام نسبت به همسرم  کم بشه امیر جان, همسرم, امیدم, تکیه گاهم, ب...
28 بهمن 1392

ای همه وجودم

  به نام خدایی که وروجکم را افرید سلام وروجکم خوشکل مامی نمیدونم از کجا شروع کنم ۴ روز از تولد ۲ سالگیت گذشته ولی ما بازم در تکاپوی یه دوره دیگه از زندگیت هستیم که اینم میدونم که با لطف خدا ی مهربون این دوره رونیز با خوشی بدرقه خواهیم کرد.   خوشگل مامی با بدرقه دوسالگیت چه تغییر وتحولی کردی: دیگه هیچ مشکلی تو حرف زدن نداری کامل کامل کلماتو میگی قربونت برم که امروز داشیم صبحانه میخوردیم بعد اتمام صبحانه بابایی زحمت کشید و سفره رو جمع کردولی وروجک خونه اشتهایی از خود نشون نداد که چیزی بخوره ویکم صبحانش وجدا گذاشتم یه کنار که بعد رفتن بابایی بخوره .بعد این که بابا رفت مغازه... مامان:عزیزم بیا غذاتو بخور. صد...
28 بهمن 1392

بابا بلد نیست .......

سلام وروجک خونه   پسرم امروز  ما رو خیلی خندوندی  که با بابایی میخواستیم درسته قورتت  بدیم عشق مامان بعد ازامدن بابایی که خیلی قبراح وسر حال بودی منم که از عصر اسباب بازیهاتو که تو پارکینگ بودن رو برات اورده بودم خلاصه از عصر امروز سر گرم بازی بودی ولی قبل بابایی خونه رو مرتب کرده بودم که بابایی امسال علاقه زیادی به سریال مختار نامه داره و تماشای تی وی هم تو اتاق کوچولو واونم با چه ماجراهایی پدر خونه در حال تماشای تی وی و کوچولوی خونه هم در حال ریخت وپاش اسباب بازیها وسط اتاق و یه ساعت هم از داخل اون اسباب بازیهآ پیدا شد وشد سوزه ی ماچون اون ساعت چراغ داره و باید تو تاریکی عکسش نمایا ن  بشهکه گل پسرما...
28 بهمن 1392

اذر ماه

سلام پسرم خوشحالم که به وبت اومدم برات مینویسم  تا روزی که بخوانی.   پسرم خیلی بزرگ وفهمیده شدی و واسه ی خودت مرد شدی شیرین شدی دلبر شدی یه جا بگم /تموم زند گیمون شدی اقا پسر پسرم اذر ماه"ماه شادی و نشاط برای خانواده ماست چرا که؟دوسالگرد مهم تو این ماه رقم خورده . اولی ۵ اذر ماه که با بابایی یه زندگی محکم با پایه عشق ساختیم  و فقط روزش رو گذاشتیم سالگرد ازدواج . و دومی ۱۷ اذر که خدا بعد دو سال از زندگیمون تا این که خوشبختیمون کامل بشه از خدا تو رو خواستیم وخدا ۱۷ اذر هدیه اسمونیشو به ما دادوبه زندگی رنگ دیگه ای بخشید . خدایا از تموم نعمت هایی که بهمون بخشیدی شکر گذارم ...
28 بهمن 1392

وقتی مادر میشی ...............

وقتی مادر میشی دنیات عجیب وغریب میشه   وقتی مادر میشی دنیات کوچیک میشه انقدر کوچیک میشه که هیچ کس غیر از خودت دنیا رو نمیبینه. دنیات میشه کودکت با کودک شیر میخوری........با کودکت چهار دست وپا راه میری............با کودکت اده بده میکنی با کودکت رشد میکنی بزرگ میشی. انقدر بزرگ که همه میگن مادری....... یهویی کوه میشی توانت میشه ۱۰۰۰برابر. دیگه مریض نمیشی دیگه نمی نالی وقتی مادر میشی دیگه ازسوسک نمیترسی وقتی ممادر میشی دنیات میشه تغذیه واموزش وپرورش. دیگه وقت نداری یه صبح تا شب بری خرید واسه یه مانتو. وقت میشه طلای ۱۰۰۰ عیار:نایاب نایاب وقتت میشه کودکت حالا کوه شدی اون میخواد ازت بالا بره:قد...
28 بهمن 1392