صدرا  جونم صدرا جونم ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

صدرا عشق مامان

پسری از جنس پاییز با بوی بهار...

کارنامه کلاس سوماین روزهایمان

✍️ ارسال مطلب و عکس در وبلاگ کارنامه ی کلاس سوم جا داره ی تشکر ویژه از خانم پوریعقوبی عزیزم بکنم که این یک سال سنگ تموم گذاشتن و به نحو احسن با بچه ها کار کردن 🥰🥰🥰 روز کارنامه دوستای صمیمیت رسا و مهدی جان که طاها جان هم داداش کوچیک مهدی بود این جمله زیبا تقدیم به معلم بینظیر پسرم 🥰 با صدرا جان مدرسه فوتبال میرین که نگم چقد ذوق داری که صدرا هم با تو میاد ️ ️ ️ ️ ️ ️ ️ ️ ️ ️ ️ ️ بمونین برا هم ️ ی روزم قرار دوستانه گذاشتیم که با هم پارک رفتیم خیلی بهتو...
28 خرداد 1400

رمضان ۱۴۰۰ روزه گرفتن

به نامش که جانم داد... صدرایم.... فرشته ی منی....پاک و صاف و صادق! اینقدر گفتار و رفتارت صداقت دارد که در مقابلت کم می آورم! هستی من مثلِ فرشته ها توی خانه مان وقتِ سحر و افطار بَزم مان را کامل می کنی....خدا را می آوری پایین....سر سفره مان! پسر جان اولین روزه گرفتنت مبارکمان باشد قبول حق فرشته ی کوچک... تو هنوز فرشته ای... تو هنوز بوی خدا را میدهی ... پر از نوری ... الحمدلله ...شکر الله...ماشالله. بماند به یادگار از اولین‌ هایت ...ناب ...بی بازگشت ....ثبتشان میکنم برای روزهای دلتنگیم.... ...
4 ارديبهشت 1400

صدرایم بهارم تویی....

سلام بهار زندگیم سلام صدرایم چقدر زیباست با تو نو شدن چقدر دلنشین هست پسر جان عمر میرود و روزهایش با تو خوش است صدرایم ؛ جانکم ؛ خیلی وقت هست که برایت ننوشتم دلم برای خانه ی وبلاگیت تنگ شده بود چقدر درگیر کلاس انلاین و درس و مشقت شدم این روزها باعث شده زیادتر بهم وابسته بشیم و چن برابر همدیگر رو دوست داشته باشیم امسال متفاوت تر از هر سال بود عید رو خونه موندیم و در کنار هم از با هم بودنمون لذت بردیم و دانستیم که خودمون برای خودمان کافی هستیم این را فهمیدم که پدر و پسر تمام زندگیم هستین دوستتون دارم عشقای من بمانین برایم ❤ این چن تا عکس بماند به یادگار از بهار ۱۴۰۰ دایی داداشی گلش ❤ ...
10 فروردين 1400

تولدت مبارک تمام هستی من

🍁پسر پاییزی من🍁 وارد نهمین بهار زندگیت شدی  دلم برای روزهای شکلاتیمان تنگ شده دلم برای کودکانه ات تنگ شده عجب زود گذشت این نه سال 17آذرهر سال! که دل توی دلم نیست نه سال پیش چنین روزی پر بودم از انتظار ! چه انتظار شیرینی برای دیدن روی ماهت لحظه شماری میکردم خوابم نمی برد  خوابم نمی برد هنوز منتظرم ...! و این برایم عجیب است! امروز هر چن ثانیه یک بار نگاهت کردم ... بویت مستم کرد ...نگاهت ...چشمانت....مهربانیت ... برایت دعا کردم...در نهمین سالروز میلادت عجب شبی هست چه حس و حالی دارم ... باز چشمانم...
17 آذر 1399

روزهای قشنگمون ؛کارنامه ی دوم پسر جان

یا رزاق... یک روز عالي...باغ مادر جون . بساط عيش و نوشت هم براه بود..سيخ و كباب و هيزم و آتش... كباب ها را تو به سيخ كشيدي...باد زدي ...آرّه كردي ...فوتبال پدر و پسري ، تجربه ي زیبای کاشت درخت ... ميبيني صدرایم تو حال همه چيز را خوب ميكني....آسمان ، زمين، من ، بابا، كائنات! تو بخندي و راه بروي و نفس بكشي كافيست... همين كه حرف بزني و شيرين زباني كني ،سوال های عجیب و غریبت بپرسی و صدايت در گوش زمان بپيچد كافيست... خدايا هزاران سجده ي شكر...براي مهربونیت پسر عزیزم نازدونه ام امروز یکی از بهترین روز های زندگی من است چون شاهد موفقیت تو بودم موفقیتی که با سختی و تلاش بسیار زیاد کسب کردی به تو افتخار می کنم ...
10 تير 1399